ترافیک زمان-1
جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۳، ۰۶:۲۰ ق.ظ
و همه تو را می شناسند. همه می دانند و خود را به نادانی می زنند.
گرچه من به وجود تو یقین دارم ولی گاه گاهی به حضور تو پی می برم. اگرچه حساب نکردم ولی دیده ام که اکثریت مردم تو را در دل باور دارند. شاید غیر مسلمان ها تو را از چشم عقل باور کرده باشند تا ما که تو را به پیروی از نیاکان. نمی خواهم وجود تو را استدلال کنم، چون نمی توانم، چرا که اگر می توانستم دیگر همیشه به حضورت پی می بردم نه گاه. چرا که در آن صورت گناه را در خود نمی دیدم.
واقعا بعضی از انسان ها جه فکر کرده اند که حرف های تکراری را به تو می زنند، ولی حتی عمل به وعده هایشان نمی کنند. اینکه حرف هایشان را فراموش خواهی کرد یا بنا به گفته ی خودت سبب تعجیل شود؟ آیا واقعا فکر کرده اند ترافیک و شلوغی ها و سر و صدای دنیا مانع رسیدن خواسته هایشان به درگاهت شود؟ یا شاید زمین از آسمان دور گردیده که آن هم با آنچه که خودت گفتی در تناقض است! همان حبل الورید. از این انسان ها به غیر از این هم نباید انتظار داشت.
شاید همه نمی دانند، پس همه خود را به نادانی نمی زنند!
و گاه همه می دانند و خود را هم به نادانی نمی زنند، بلکه از ناچاری حرف می زنند. اشتباه می کنند و در جواب، قوانین خدا را پر نقص می دانند. این اشتباه ها از سر آگاهی است نه نا آگاهی. چون می دانند، اشتباه می کنند. چون در خیال خود راهی برای رسیدن به لذتهای دنیوی به جز بیان چنین واژه هایی نمی بینند.
شهر و دیار خود را ترک کرده اند، خدا را به ظاهر به فراموشی سپرده اند، تن به ذلت می دهند تا بلکه دیده شوند. برای رسیدن به آرمان های کوچک خدا را مانع می بینند. و این همان جواب ناچاری است که از آن سخن می گویند. دروغ می گویند. از چیزی که خود دروغ بودنش را قبول دارند دم می زنند تا در دیار بی قوانین به حدی برسند که در کودکی آرزو داشتند. دلیلی ندارند چون تنها دلیلشان ناچاری است که زیاد تکرار کرده اند.
از مردم خودم می گویم که خود را مسلمان می دانند و از حرفهای اخیرشان و اطرافیانم که همیشه می شنوم. ببینید چه می کنند، می جنگند که خود را از خدا دور کنند. می جنگند بلکه دیده شوند. ولی این تاریخ است که ارزشی ها را از بی ارزش ها جدا می کند ...
تو بزرگترین نیستی، تنها ترین هم نیستی. چون قرار نیست با کسی مقایسه شوی، چون چیزی با تو قابل قیاس نیست. انتخاب پسوند (ترین) برای تو، یعنی قیاس تو و کاری ساده و قانع کننده برای افکار کوچک.
من زیاد حرف می زنم ولی زیاد با من حرف نمی زنند. زیاد در و دل می کنم. زیاد دوست دارم ولی زیاد دوستم ندارند. کتاب زیاد می خوانم. بارها فلسفه خواندم ولی فیلسوف نشدم. آری بی انتها دروغ میگویم ولی بی انتها نیستم.
مادرم مرا بی نهایت دوست دارد. تو را هم بی نهایت. ارزش تعریفی واژه تعریف نشده بی نهایت برای جدا کردن تو از من چیست؟
چگونه می شود محدودها را نامحدود دوست داشت؟ مگر نه اینکه نامحدود یکی است؟ چیزی که قابل درک است چگونه خارج از درک دوست داشته می شود؟ مگر می شود تو را بی اندازه دوست داشت و گناه کرد؟
ولی من تو را اینگونه دوست ندارم.
تو را دوست دارم، ولی نه به اندازه آسمان نرفته ات، نه به اندازه زمین جامدت، نه به اندازه کهکشان ندیده ات، نه به اندازه بی نهایت حس نشده ات...
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم ولی به اندازه ی هیچ و هیچ همان چیزیست که هیچ گاه اندازه نمی شود.
من تو را به بی نهایت نمی فروشم. آن همیشه انسان را فریب می دهد. بی نهایت واژه ای شده مشترک.
من ساده دوستت دارم و هیچ کس معنای این سادگی را جز من و تو نمی داند و شایدم بیشتر من.
من تمام نمی شوم چون که با توام . . .
زمان پیش می رود ولی برای عاشقانت کند. همچون ترافیکی در زمان.
روز را گناه می کنم و شب قبل از خواب شب قبر را به یاد می آورم، این که از فردا دوباره شروع خواهم کرد و از گرد عواملی دور خواهم شد و از رفیقانی دل خواهم برید و در نهایت وصله ی تن خوب ها خواهم شد، اما وقتی فردا از خواب بر می خیزم همه چیز از یادم رفته است و یک راه برای حل بحران درون دارم و آن این است که آن شب را به کل نخوابم تا فردا همانی نباشد که پیش از این بود. که در این صورت از بی خوابی خواهم مرد.
بارها خود کشی کردم ولی همان خودی شدم که بودم، بی خودی. آری من خود را کشتم. همان خودی که آن را با مغروریت بنا کرده بودم و گفتم حال وسعت من بزرگتر از آن هایی است که گمان می کنند زمین کوچکتر از آن است که در زیر پایشان قرار گیرد و آنجا بود که فهمیدم ظاهراً خودکشی کرده ام، چرا که این خود کبر است. و همیشه کسی خواهد بود و یا پیدا خواهد شد که بزرگ تر از آنست که گمان می کنی.
گاه فکر می کنم بودنم سودی ندارد و چرا مرا آورده اند. و گاه به دوستانم فکر می کنم چگونه مرا تحمل می کنند، منی را که هر طور می بینم برای آن ها سایه ای نبودم. و گاه از نیم دینم می گذرم به این خاطر که کسی دیگر درگیر این بی خودی ها نشود. و گاه گاه بعضی ها مرا امیدی می دهند که حضورم را الزامی می دانم.
و شب قدر را قدر می دانم و خودم را سرزنش می کنم و از خدا، آرزوی یک زندگی خوب با ستاره خود. و فردا روز انگار نه انگار که شب قدری بود و قدری هم توبه. و با این وجود باز هم در انتظار اجابت دعاهایم از طرف تو هستم، در حالی که حتی فکر عمل به قول های خودم را در سرم نپروراندم.
نفهمیدم و نمی دانم که در ماه رمضانت آسمان به زمین می آید یا زمین به آسمان می رود، ولی می دانم مرا به جایی خواهد برد که نه زمین است و نه آسمان.
و هیچ وقت از دیدن آسمان ها سیر نمی شوم و هیچ وقت از دیدن ستارگان.
گاه با خود می گویم اصلا چه خوب هست خدایی هست و خدا به راستی خدایی می کند. ولی آدمیت را نمی دانم و این مرا می آزارد.
وقتی به تو فکر می کنم می بینم که چه آرزوهای کوچکی دارم و مردم در اطرافم را نگو که آرزوهای آن ها در مقابل آرزوهای من قطره ایست. و گاه می خواهم با فکر آن ها زندگی کنم چون گمان می کنم که از من خوشبخت ترند و همین گمان مرا از پا در می آورد، چون به تمام آرزوهایی که پیش از این داشتم فکر می کنم، که چه عبث بود و چه بیهوده آن ها را در خیال خود می پروراندم. حال می خواهم تنها آرزوی من تو باشی که بزرگ ترین آرزوی هر دویمان است .
در کودکی خویش با خود می گفتم: کاش آسمان شیشه ای بود و هر وقت دلم می گرفت روی آن خط می انداختم و هر وقت که می خواستم خدا را صدا کنم با سنگی آن را می شکستم تا بدانم که خدا متوجه ی من است...
آری خیالات کودکانه چقدر پاک است...
از مردم خودم می گویم که خود را مسلمان می دانند و از حرفهای اخیرشان و اطرافیانم که همیشه می شنوم. ببینید چه می کنند، می جنگند که خود را از خدا دور کنند. می جنگند بلکه دیده شوند. ولی این تاریخ است که ارزشی ها را از بی ارزش ها جدا می کند ...
تو بزرگترین نیستی، تنها ترین هم نیستی. چون قرار نیست با کسی مقایسه شوی، چون چیزی با تو قابل قیاس نیست. انتخاب پسوند (ترین) برای تو، یعنی قیاس تو و کاری ساده و قانع کننده برای افکار کوچک.
من زیاد حرف می زنم ولی زیاد با من حرف نمی زنند. زیاد در و دل می کنم. زیاد دوست دارم ولی زیاد دوستم ندارند. کتاب زیاد می خوانم. بارها فلسفه خواندم ولی فیلسوف نشدم. آری بی انتها دروغ میگویم ولی بی انتها نیستم.
مادرم مرا بی نهایت دوست دارد. تو را هم بی نهایت. ارزش تعریفی واژه تعریف نشده بی نهایت برای جدا کردن تو از من چیست؟
چگونه می شود محدودها را نامحدود دوست داشت؟ مگر نه اینکه نامحدود یکی است؟ چیزی که قابل درک است چگونه خارج از درک دوست داشته می شود؟ مگر می شود تو را بی اندازه دوست داشت و گناه کرد؟
ولی من تو را اینگونه دوست ندارم.
تو را دوست دارم، ولی نه به اندازه آسمان نرفته ات، نه به اندازه زمین جامدت، نه به اندازه کهکشان ندیده ات، نه به اندازه بی نهایت حس نشده ات...
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم ولی به اندازه ی هیچ و هیچ همان چیزیست که هیچ گاه اندازه نمی شود.
من تو را به بی نهایت نمی فروشم. آن همیشه انسان را فریب می دهد. بی نهایت واژه ای شده مشترک.
من ساده دوستت دارم و هیچ کس معنای این سادگی را جز من و تو نمی داند و شایدم بیشتر من.
من تمام نمی شوم چون که با توام . . .
زمان پیش می رود ولی برای عاشقانت کند. همچون ترافیکی در زمان.
روز را گناه می کنم و شب قبل از خواب شب قبر را به یاد می آورم، این که از فردا دوباره شروع خواهم کرد و از گرد عواملی دور خواهم شد و از رفیقانی دل خواهم برید و در نهایت وصله ی تن خوب ها خواهم شد، اما وقتی فردا از خواب بر می خیزم همه چیز از یادم رفته است و یک راه برای حل بحران درون دارم و آن این است که آن شب را به کل نخوابم تا فردا همانی نباشد که پیش از این بود. که در این صورت از بی خوابی خواهم مرد.
بارها خود کشی کردم ولی همان خودی شدم که بودم، بی خودی. آری من خود را کشتم. همان خودی که آن را با مغروریت بنا کرده بودم و گفتم حال وسعت من بزرگتر از آن هایی است که گمان می کنند زمین کوچکتر از آن است که در زیر پایشان قرار گیرد و آنجا بود که فهمیدم ظاهراً خودکشی کرده ام، چرا که این خود کبر است. و همیشه کسی خواهد بود و یا پیدا خواهد شد که بزرگ تر از آنست که گمان می کنی.
گاه فکر می کنم بودنم سودی ندارد و چرا مرا آورده اند. و گاه به دوستانم فکر می کنم چگونه مرا تحمل می کنند، منی را که هر طور می بینم برای آن ها سایه ای نبودم. و گاه از نیم دینم می گذرم به این خاطر که کسی دیگر درگیر این بی خودی ها نشود. و گاه گاه بعضی ها مرا امیدی می دهند که حضورم را الزامی می دانم.
و شب قدر را قدر می دانم و خودم را سرزنش می کنم و از خدا، آرزوی یک زندگی خوب با ستاره خود. و فردا روز انگار نه انگار که شب قدری بود و قدری هم توبه. و با این وجود باز هم در انتظار اجابت دعاهایم از طرف تو هستم، در حالی که حتی فکر عمل به قول های خودم را در سرم نپروراندم.
نفهمیدم و نمی دانم که در ماه رمضانت آسمان به زمین می آید یا زمین به آسمان می رود، ولی می دانم مرا به جایی خواهد برد که نه زمین است و نه آسمان.
و هیچ وقت از دیدن آسمان ها سیر نمی شوم و هیچ وقت از دیدن ستارگان.
گاه با خود می گویم اصلا چه خوب هست خدایی هست و خدا به راستی خدایی می کند. ولی آدمیت را نمی دانم و این مرا می آزارد.
وقتی به تو فکر می کنم می بینم که چه آرزوهای کوچکی دارم و مردم در اطرافم را نگو که آرزوهای آن ها در مقابل آرزوهای من قطره ایست. و گاه می خواهم با فکر آن ها زندگی کنم چون گمان می کنم که از من خوشبخت ترند و همین گمان مرا از پا در می آورد، چون به تمام آرزوهایی که پیش از این داشتم فکر می کنم، که چه عبث بود و چه بیهوده آن ها را در خیال خود می پروراندم. حال می خواهم تنها آرزوی من تو باشی که بزرگ ترین آرزوی هر دویمان است .
در کودکی خویش با خود می گفتم: کاش آسمان شیشه ای بود و هر وقت دلم می گرفت روی آن خط می انداختم و هر وقت که می خواستم خدا را صدا کنم با سنگی آن را می شکستم تا بدانم که خدا متوجه ی من است...
آری خیالات کودکانه چقدر پاک است...
(نویسنده: کاظم لمسو- جایزه نثر ادبی-1387)
متن زیبایی بود.