دعوت-امام رضا (ع)
در پـیِ دیــدارِ تـو مـن نبــودم در صفِ زوارِ تـو مـن نبــودم
سوی تو من قصدِ سفر نکردم دوری از آن خـانه نبوده دردم
غرق تعجب که شدم سراسر زیـن خبـر آگـاه شـدم ز مـادر
این که به یک خانه روانه هستم صاحبِ این خانه گرفته دستم
هوش من از نام تـو با خبر شد بهـره من بعد خبـر سفـر شد
ذکـر تو شد مایه جنب و جوشم روضـه رضوانِ تو بـوده گوشم
گـر چه تو را محضرِ خود ندیدم وعـده دیـدار تـو رو شنـیـدم
نـقـشه دیـدار تـو رو کشیـدم سویِ تو تـا پـای حـرم دویدم
تـا کـه بـه پـایِ حرمت رسیدم خم شدم از نـام تو دم کشیدم
خوش که رهاشددل ازین جدایی بـا تـو یکی دل ببـرد صفـایی
تـا کـه شـوم کـاسبِ آشنـایی ز در گذشتم کـه کنـی نگـاهی
خیمـه زدم تـوی حیـاط لطفت غربتِ اون بـوده نشـانِ عرفت
تـا که بـه گنبـد یه نظـاره کردم کی برسم صحن تو گشت دردم
صحن تو شدجایی که من پریدم جـز رخِ مستـانِ تـو من ندیدم
با همه زحمت ز کسان گذشتم پـایِ ضریحت زِ نـظـر نشستم
عطرِ مکان داد صفـا بـه جانم تـا کـه در آن تا بـه سحـر بمانم
از همه کس از همه جـا به وافر از کـرمت بـوده بـرت مسـافـر
جمله بر این زمزمه شد دمـادم سـرورِ من ای تو غریبِ عـالم
کـام کسی از نگهت عسل شد چون گره اش با یه اشاره حل شد
یک نفـر از بهـرِ شفـایِ عاجل تو حـرمت ده شبِ کرده منـزل
بودِ یکی از کرمت چـو مجنون دیگری از حسن تو بـودِ مدیـون
سینه من زین همه گریه ها هم زد نفسـی بـابـتِ اشـتـبـاهـم
حرف دل آن لحظه رضا رضا شد محضرِ شـاهی مثلش گـدا شد
یک بـه یکی دردِ دلام و چیـدم شمع شدم پـایِ تو من چکیدم
دم که نیـاسود دلـم ز خواهش چون دمِ مردم که نداشت کاهش
غم زده گفتم تو ببین که هستم عهـد خـودم رو علنی شکستم!
عهد شکستن شده دیگه کـارم ضامنِ آهـو تـو بیـا شـو یـارم
اینکه شد آن عادتِ من غمینم قسم بـه یکتـایِ تو من حزینم
وای که شرمنـده شدم ز کـارم خـاطـرِ این سویِ تـو رهسپارم
مـانـده بـه دل حـاصلِ آرزویـم ای هـمـه عمـرم بِخـر آبـرویـم
سر زده از جان که تو را بجویم کارِ تو گردد همه خلق و خویم
زائِـرِ کویت شده ام از ایـن رو ظلمتِ اعمـاقِ دلـم کنی سـو
پیشِ تو گفتم که برس به دادم جز دلِ تـو دل بـه دلی نـدادم
چون همه بیفاصله صف کشیدم نـا بـه امـیـدم نکن ای امیـدم
تا سرِ رفتن شد و من که حاضر گفتـه مـادر زده شد بـه خاطر
مـادرِ من کـرده چنیـن روایت من بـه یقیـن گیرم از او عنایت
تا که حسابی بـه تو دل سپردم از بَـرِ شکــرانـه اقـامـه بـُردم
مـهـرِ تو آخر بـه نشونه دیدم بـا کرمت کردی تو رو سفیدم
معجـزه ای واردِ فـال مـن شد لطفِ رضا شاملِ حالِ من شد
خـانه بـی خـانه گرفتـه رُکنی محفـلِ بیگـانـه گرفتـه حُسنی
((شاعر: کاظم لمسو))