پیش نویس ها

مجله اینترنتی

شهیدی با چشمان باز

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۵۶ ق.ظ
پا برهنه مغضوب دیکتاتورها. آرام بخواب که ذکر تلقینت را امام حسین (ع) می گوید و حضرت مهدی (عج) برایت می گرید. آرام بخواب ای غریبه گمشده در خاکدان دنیا. ای عقاب گرفتار آمده در قفس! ببین که آسمان چگونه در سوگت بی تابی می کند! ببین، ببین ای فاتح قلل ماووت ببین که او دیگر نمی خندد و دوستت از شرم سر به زیر دارد و از کسی صدا بر نمی آید. تو رفته ای و اکنون روح بی تابت، در جوار آزادگی اطمینان یافته و من باید بمانم با همه حقارتم، کمبودم و بیچارگی ام.
تو رفته ای و پاک تر از باران، استوارتر از کوه و من مانده ام غوطه ور در لجنزار و خیلی خیلی سست. آرام بخواب بسیجی، دریا دل. چراغ قوه بدست دیروز خیابانهای محل، اکنون خوابیده است برای همیشه و بلکه مردم بیدار شوند. تو آن شب در زمستان کوهستان وجود، پوز گرگهای تشنه خونی را که در انجماد طاغوت جان گرفته بودند زدی و زوزه مرگبارشان را خاموش کردی. تو سرچشمه صفایی بسیجی. تو تلألوی عشقی بسیجی. تو مظلومی با بدنی کبود از تازیانه خضم، صورتی سیلی خورده از بی وفایی روزگار و پایی خسته از آن همه تلاش و دلی شکسته از فراق دوست!



منبع: irarmy.blog.ir
شهیدی با چشمان باز-یک شهید با چشم باز-چشمان باز شهید-شهیدان زنده اند-شهیدی که چشمانش باز ماند

فریلنسرینگ

نظرات  (۲۲)

آروم بخواب...!
۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۳ زهرا احمدآبادی
من هیچ وقت نتونستم باشهدا ارتباط برقرارکنم ......

دکلمه زیبایی بود........
۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۶ ماسال نیوز
موفق باشید
خیلی دنبال داستان این شهید بودم
ممنونم.
التماس دعای فرج
خوش بسعادتش...

خدایا شهیدمون کن!
۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۹ دانشنامه دفاعی
سلام آقای فاطمی
من هر وقت تصویر این شهید بزرگوار را میبینم چیزی توی قلبم چنگ می‌اندازد.
بد نیست یک ماجرایی را برایتان تعریف کنم.
اوایل جنگ بود. هنوز فرماندهی کل قوا با بنی‌صدر ملعون بود. بچه‌های سپاه و بسیج و حتا خود ارتش هم سخت در مضیقه بودند.
توی یکی از عملیات‌ها که برای گرفتن تپه‌ها انجام شد. یکی از شهدا پیش میرفت و با آرپی‌جی تانک میزد. همینطور میزد و جلو میرفت. خودش تنها مانده بود. نارنجک‌های آرپی‌جی او تمام میشود. قرار بوده یک جوان بسیجی برایش بیاورد. چند دقیقه پشت یک تلی پناه میگیرد. میبیند جوان یک دست به شکم گذاشته و تلو تلو خوران و سراسیمه جلو میاید.
جوان گلوله آرپی‌جی آورده بود.
شهید با او عتاب میکند (که چرا اینقدر دیر کردی؟)
جوان ابراز شرمندگی میکند. بعد دست از روی شکمش که دریده شده بود برمیدارد. جوان بسیجی همانجا شهادتین میگوید و به شهادت میرسد...
قصه شهدا، خاطراتشان، سرگذشتشان، ایثار و فداکاری ایشان را هیچ جور نمیشود تصور کرد، نمیشود درک کرد مگر اینکه دل را به صاحبش بسپاریم، مگر اینکه ایمانی قوی چون ایمان خود شهدا داشته باشیم.
ممنونم که ماجرای این شهید بزرگوار (شهید محمد علی تهوری) را باز نشر کردید.
عجرکم عندالله
یا علی
پاسخ:
چقدر داستان های زیادی از جنگ هست و چقدر جالب و فداکارانه....
و ما جوانان امروز هنوز از خیلی چیز ها خبر نداریم...
ممنون از این داستان .... باعث خوشحالی ماست که چنین مطالبی را نشر دهیم..
و ممنون از حضورتون.
وای..
خیلی جالبه و این برام سخته درک کنم..
چرا ما جوونا نتونستیم هنوز درک کنیم شهدا رو..؟
۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۸ آلبرت کبیر
ای کاش نسل الان به اهدافی که این بزرگوارا داشتن بها میدادن :)
۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۵ جمعه های پاییزی
عالی...
۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۵ نیلوفر فروتن
آقا رضا خیلی خوب شد که گذاشتین..
این دکلمه و این تصویر واقعا جای تفکر داره...
یادمان نرود..
جوون ها یادمان نرود این انسان ها را!!
ممنون از شما..

خدای من...
چقدر ما به این شهدا مدیونیم...
:-|
هییییییی:-(
البته این شعر مال ۱۷۵شهید غواص 
اماخیلی قشنگ بود دلم نیمد نذارم:-)

نِنه‌ش میگفت بُواش قنداقه شو دید
رو بازوش دس کشید مثل همیشه 
می‌گفت دِستاش مثه بال نِهنگه
گِمونم ایی پسر غِواص میشه

نِنه‌ش میگفت: همه‌ش نزدیک شط بود
می‌ترسیدُم که دور شه از کنارُم 
به مو‌ میگف : نِنِه میخام بزرگ شُم
بِرُم سی لیلا «مرواری» بیارُم

نِنه‌ش میگفت نمیخواستُم بره شط
میدیدُم هی تو قلبُم التهابه
یه روز اومد به مو گفت: بل بِرُم شط
نفس ،مو بیشتِر از جاسم تو آبه

زِد و نامردای بعثی رسیدن
مثه خرچنگ افتادن تو کارون
کِهورا سوختن ،نخلا شکستن
تموم شهر شد غرقابه ی خون

نِنه‌ش میگفت روزی که داشت میرفت
پسین بود؟ صبح بود؟ یادُم نمیاد
مو ‌گفتم :بِچِه‌ای...لبخند زد گفت:
دفاع از شط شناسنامه نمیخواد

رفیقاش میگن : از وقتی که اومد
تو چشماش یه غرور خاص بوده
به فرمانده‌ش میگفته : بِل بِرُم شط
ماها هف پشتمون غِواص بوده

نِنه‌ش میگف جِوونِ برگِ سِدرُم 
مثه مرغابیای خسته برگشت
شبی که کربلای چار لو رفت
یه گردان زد به خط یه دسته برگشت

نِنه‌ش میگفت‌: چشام به در سیا شد
دوای زخم نمک سودُم نِیومد
مسلمونا دلُم میسوزه از داغ 
جِوونُم دلبَرُم رودُم نِیومد

عشیره میگن از وقتی که گم شد 
یه خنده رو لب باباش نیومد
تا از موجا جنازه پس بگیره 
شبای ساحلو دمّام میزد

یه گردان اومده با دست بسته 
دوباره شهر غرق یاس میشه 
ننه‌ش بندا رو ‌وا میکرد باباش گفت: 
مو‌ گفتم ایی پسر غِواص میشه... 

حامد_عسکری
۱۴ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۷ م.ا.ه... خانوم
سلام. ممنون که به وبلاگم سر زدید و نظر گذاشتین. وبلاگ جالبی داشتین و همین طور این مطلب که یادآور بزرگترین از خود گذشتی است که یک انسان می تواند انجام دهد....
عنوان این پست منو یاد این جمله انداخت که چشم ها را باید شست....
سپاس...
۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۰ محفل ادبی نگار
با تشکر از حضور شما
۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۳ آذین &گیتی
سلام
مطلب خیلی خوبی بود
ممنون 
موفق باشید
خدا کندروز حساب شرمنده این عزیزان نشویم. 
سلام. ممنونم از اعتماد و مشورتتون.
راستش من همچین هم در عرصه ی وبلاگ نویسی فعال نیستم اما به نظرم همین اسمی که انتخاب کردید بهترین عنوان میتونه باشه برای وبتون. با توجه به موضوع وبتون میگم.
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۷ محمد حسین محسنی
شهدا شرمنده ایم
سلام..
عجب..ندیده بودم این عکس رو..سخته باورش..خیلی..
کاش ادامه دهنده راهشون باشیم..
واقعا زیبا بود 
و ما فقط میتونیم بگیم شهدا شرمنده ایم 
فقط میتونم بگم هیچ وقت هیچ کسی در این دنیا نمی تواند کاری که شهدا در حق این ملت انجام دادن، جبران کنند.
پاسخ:
دقیقا..
ممنون از حضورتون.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی